پیامبر گرامی، بنده ی خوب خدا، چه خوب خدای مهربانی را عبادت می کرد. خدای خود را نیایش می کرد، نماز را خیلی دوست داشت. صدایش وقت نماز، دل را نوازش می کرد. وقت نماز قشنگترین لباسش تنش بود. باغچه پیرهنش پر از شکوفه های عطر بود. دست ها را بالا می برد،«الله اکبر» می گفت. توی چشمهایش هزار گل ستاره می شکفت.
«نحریر» یکی از افسران خلیفه عباسی بود. او که از کینه ی حکومت نسبت به امام حسن عسکری(علیه اسلام) خبر داشت، یک روز به خلیفه گفت:«در این صحرا آبگیری هست که هرروز تعدادی شیر برای خوردن آب به آنجا می آیند؛ اگر اجازه بدهید من امام حسن عسکری(علیه السلام) را برای گردش به آنجا ببرم و بعد به بهانه ای تنهایش بگذارم تا خوراک شیرها شود!» خلیفه با خوش حالی قبول کرد. نحریر با سربازانش امام را به صحرا بردند و بعد، به بهانه شکار او را تنها گذاشتند و در جای امنی به تماشا نشستند. امام حسن عسکری(علیه السلام) از آب برکه وضو گرفت و به نماز ایستاد. مدتی بعد ، شیرها از گوشه وکنار آمدند و آرام از کنار حضرت گذشتند و به سوی آب رفتند. بی آنکه کوچکترین آزاری به او برسانند. نحریر و یارانش از ترس و تعجب امام را به پادگان برگرداندند و با شرمندگی، داستان را برای خلیفه نقل کردند.
منبع: برگرفته از مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت (ع) شبکه کودک و نوجوان