داستان مرد کلاه فروش
یکی بود یکی نبود .مردی از راه فروش کلاه زندگی می کرد . روزی شنید که در یکی از شهرها ، کلاه طرفداران زیادی دارد . برای همین با تمام سرمایه اش کلاه خرید و به طرف آن شهر راه افتاد.
روزهای زیادی گذشت تا به نزدیکی آن شهر رسید . جنگل با صفایی نزدیک آن شهر بود و مرد خسته تصمیم گرفت که آنجا استراحت کند .
کلاه فروش در خواب بود که با صدایی بیدار شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد و چشمش به کیسه کلاه ها افتاد که درش باز شده بود و از کلاه ها خبری نبود.
مرد نگران شد دور و برخود را نگاه کرد تا شاید کسی را ببیند ولی کسی را ندید .
ناگهان صدایی از بالای سر خود شنید و سرش را بلند کرد و از تعجب دهانش باز ماند . چون کلاه های او بر سر میمون ها بودند .
مرد با نارحتی سنگی به طرف میمون ها پرت کرد و آنها هم با جیغ هیاهو به شاخه های دیگر پریدند.
مرد که از این اتفاق خسارت زیادی دیده بود نمی دانست چکار کند ، زیرا بالا رفتن از درخت هم فایده ای نداشت چون میمون ها فرار می کردند .
ناراحت بود و به بخت بد خود نفرین فرستاد.
پیرمردی از آنجا عبور می کرد ، مرد کلاه فروش را غمگین دید از او پرسید : گویا تو در اینجا غریبه ای ! برای چه اینقدر غمگین هستی .
پیرمرد وقتی ماجرا را شنید به او گفت چاره این کار آسان است آیا تو کلاه دیگری داری ؟
مرد کلاه فروش ، کلاه خود را از سرش درآورد و به پیرمرد داد.
پیرمرد کلاه را بر سرش گذاشت و مثل میمون ها چند بار جیغ کشید و بعد کلاه را از سرش برداشت و در هوا چرخاند و بعد بر زمین انداخت .
مرد کلاه فروش خیلی تعجب کرد ولی مدتی گذشت و میمون ها نیز کار پیرمرد را تقلید کردند و کلاه را از سرشان به طرف زمین پرتاب کردند .
کلاه فروش با خوشحالی کلاه ها را جمع کرد و از تدبیر و چاره اندیشی مناسب آن پیرمرد تشکر کرد .
هدیه ای به پیرمرد داد و به راه خود ادامه داد.
تصویر داستان مربوط به گروه مجلات همشهری