مسجد امام رضا (ع) - مجمع قرآنی والفجر

یا مهدی نام تو را که میشنوم پای ثانیه ها لنگ میشود ...

مسجد امام رضا (ع) - مجمع قرآنی والفجر

یا مهدی نام تو را که میشنوم پای ثانیه ها لنگ میشود ...

مسجد امام رضا (ع) - مجمع قرآنی والفجر
وبلاگ قرآن و عترت به همت جمعی از دوستان در تاریخ اول آذر ماه 1392 تاسیس گردید و در جهت گسترش فرهنگ قرآنی و اسلامی در فضای مجازی میکوشد و نتیجه زحمات عزیزان مسجد امام رضا (ع) و مجمع قرآنی والفجر میباشد
سایت جدید مارا دنبال کنید
www.qorankade.ir
آخرین نظرات
۱۶ مهر ۹۳ ، ۱۵:۵۳

داستان مرد کلاه فروش

یکی بود یکی نبود .مردی از راه فروش کلاه زندگی می کرد . روزی شنید که در یکی از شهرها ، کلاه طرفداران زیادی دارد . برای همین با تمام سرمایه اش کلاه خرید و به طرف آن شهر راه افتاد.

روزهای زیادی گذشت تا به نزدیکی آن شهر رسید . جنگل با صفایی نزدیک آن شهر بود و مرد خسته تصمیم گرفت که آنجا استراحت کند .

کلاه فروش در خواب بود که با صدایی بیدار شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد و چشمش به کیسه کلاه ها افتاد که درش باز شده بود و از کلاه ها خبری نبود.

مرد نگران شد دور و برخود را نگاه کرد تا شاید کسی را ببیند ولی کسی را ندید .

ناگهان صدایی از بالای سر خود شنید و سرش را بلند کرد و از تعجب دهانش باز ماند . چون کلاه های او بر سر میمون ها بودند .

مرد با نارحتی سنگی به طرف میمون ها پرت کرد و آنها هم با جیغ هیاهو به شاخه های دیگر پریدند.

مرد که از این اتفاق خسارت زیادی دیده بود نمی دانست چکار کند ، زیرا بالا رفتن از درخت هم فایده ای نداشت چون میمون ها فرار می کردند .

ناراحت بود و به بخت بد خود نفرین فرستاد.

پیرمردی از آنجا عبور می کرد ، مرد کلاه فروش را غمگین دید از او پرسید : گویا تو در اینجا غریبه ای ! برای چه اینقدر غمگین هستی .

پیرمرد وقتی ماجرا را شنید به او گفت چاره این کار آسان است آیا تو کلاه دیگری داری ؟

مرد کلاه فروش ، کلاه خود را از سرش درآورد و به پیرمرد داد.

پیرمرد کلاه را بر سرش گذاشت و مثل میمون ها چند بار جیغ کشید و بعد کلاه را از سرش برداشت و در هوا چرخاند و بعد بر زمین انداخت .

مرد کلاه فروش خیلی تعجب کرد ولی مدتی گذشت و میمون ها نیز کار پیرمرد را تقلید کردند و کلاه را از سرشان به طرف زمین پرتاب کردند .

کلاه فروش با خوشحالی کلاه ها را جمع کرد و از تدبیر و چاره اندیشی مناسب آن پیرمرد تشکر کرد .

هدیه ای به پیرمرد داد و به راه خود ادامه داد.


تصویر داستان مربوط به گروه مجلات همشهری

نظرات  (۲)

میمون های الان زرنگ شدن ولی چون این داستان رو از پدرانشون شنیدن!
شرط می بندم نوادگان اون مرد بخوان این بار کلاهشون رو زمین بندازن میمون ها حمله کرده و اونو بر میدارن همین یه دونه هم از دستشون میره!
پس بپایین و کلاه هاتون رو سفت نگه دارین!
http://www.hegzaco.com
ما پیره مردیم یا میمون ها ؟؟؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی