مسجد امام رضا (ع) - مجمع قرآنی والفجر

یا مهدی نام تو را که میشنوم پای ثانیه ها لنگ میشود ...

مسجد امام رضا (ع) - مجمع قرآنی والفجر

یا مهدی نام تو را که میشنوم پای ثانیه ها لنگ میشود ...

مسجد امام رضا (ع) - مجمع قرآنی والفجر
وبلاگ قرآن و عترت به همت جمعی از دوستان در تاریخ اول آذر ماه 1392 تاسیس گردید و در جهت گسترش فرهنگ قرآنی و اسلامی در فضای مجازی میکوشد و نتیجه زحمات عزیزان مسجد امام رضا (ع) و مجمع قرآنی والفجر میباشد
سایت جدید مارا دنبال کنید
www.qorankade.ir
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جای پا» ثبت شده است

قندی یک کره اسب کوچولو بود. او هر روز صبح با پدر و مادرش به دشت های پر علف می رفت. آن ها در علف های تر و تازه می چریدند و با هم بازی می کردند.آن روز هم مثل همیشه مشغول به بازی بودند. پدر قندی جلوتر از همه می دوید؛ اما مادر قندی سعی می کرد از قندی دور نشود. بعد از مدتی قندی و مادرش پدر را گم کردند. قندی در حالی که اطرافش را نگاه می کرد پرسید: «حالا چطوری پدر را پیدا کنیم؟» مادر لبخندی زد و گفت خیلی ساده جای پای پدر را دنبال می کنیم.

مادر جا پاهایی را که روی زمین بود به قندی نشان داد دنبال کردن آنها برای قندی خیلی جالب بود او در حالی که سرش را پایین انداخته بود ، سم های کوچکش را روی جا پای پدر می گذاشت و جلو می رفت او رفت و رفت تا ناگهان با سر به چیزی خورد سرش را بلند کرد و پدر را دید که به او لبخند می زند. از آن روز مدت ها گذشت. یک روز پاییزی قندی به گردش رفته بود. نسیم پاییز برگ های درختان را تکان می داد و بعضی از آن ها را روی زمین می انداخت. او پایش را روی برگ ها می گذاشت و از صدای خش خش آن ها لذت می برد.

ناگهان از لابلای برگها چشمش به جای پایی افتاد ناگهان با خودش گفت:«چه عالی باز هم می توانیم جا پای پدر را دنبال کنم. او حتماً از دیدن من خیلی خوشحال می شود.» قندی با این فکر جای پاها را دنبال کرد. جا پاها او را با خود به جنگل برد. قندی تا آن موقع به آن جا نرفته بود. هوا رو به تاریکی بود. حیوانات همه به لانه هایشان باز می گشتند وجنگل کم کم ساکت می شد. قندی صدای خش خش عجیبی شنید سرش را بلند کرد، دید گرازی بالای سر او ایستاده است.

گراز از اینکه غریبه ای به محدوده ی او پا گذاشته بود بسیار عصبانی به نظر می رسید. او با خشم به چشمان قندی خیره شد. قندی از ترس خشکش زده بود و نمی توانست حرکت کند دلش می خواست شیهه بکشد و پدر و مادرش را صدا کند، اما از ترس توان شیهه کشیدن هم نداشت. در همین موقع گراز به طرف قندی هجوم آورد. قندی از ترس چشم هایش را بست. چیزی ندید. فقط فهمید که کسی محکم به تنه زد و چند قدم آن طرف تر به زمین خورد. حسابی گیج شده بود که ناگهان صدای مادرش را شنید که فریاد می زد:«بدو پس چرا معطلی؟»



 قندی زود از جا بلند و به سوی مادرش دوید بعد از این که قدری دویدند مادر ایستاد به پشت سرش نگاه کرد و گفت: «دیگر لازم نیست بدوی.» و بعد نفس راحتی کشید و گفت:«از دستش خلاص شدیم.» قندی بیچاره در حالی که نفس نفس می زد روی زمین دراز کشید مادر که دلش برای او سوخته بود با مهربانی کنارش رفت و گفت:«من که بارها به تو گفته بودم نباید به قسمت های دور افتاده جنگل بروی.» قندی جواب داد:«اما من جای پای پدر را دنبال کردم و به آنجا رسیدم!» مادر سرش رابه اطراف تکان داد و گفت:«نه پسرم!جا پایی را که تو دنبال کردی جا پای همان گراز بود.» قندی با تعجب به مادر نگاه کرد. مادر ادامه داد:«مواظب باش اگر می خواهی اشتباه نکنی، جای پاها را خوب بشناس وهر جای پایی را دنبال نکن.» قندی سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. بعد از مدتی سرش را بلند کرد و پرسید :«راستی شما چطوری من را پیدا کردید؟» مادر لبخندی زد و گفت:«با کمک جای پایت!» سپس آن دو آرام، زیر نور نقره ای ماه به سمت خانه به راه افتادند.


منبع :مرکز جهانی اطلاع رسای آل بیت علیه السلام

منبع سایت:‌http://www.shiachildren.com
        

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۳ ، ۲۰:۲۹
استیری