حضرت قاسم علیه السلام ( نوجوان کربلا)
می گویند که شب عاشورا، در کربلا، قاسم در آغاز نوجوانی بود.
آن شب او درمیان جمع مردان حاضر، به آخرین حرف های امام حسین علیه السلام
گوش می داد. آن شب امام حسین علیه السلام به یارانش گفت که لشکریان ابن
زیاد فقط با او کار دارند، گفت که من عهد و بیعتم را را بر می دارم، شما
می توانید از تاریکی شب استفاده کنید و شبانه از اینجا بروید.
اول کسی که جواب داد، برادر شجاع ایشان بود. او گفت و بقیه هم گفتند که زندگی بعد از او، برای آن ها زندگی نیست.
زنده ماندنی زشت است که خدا نصیبشان نکند.
یکی از یاران گفت که اگر قرار بود هفتاد بار کشته شوم و سوزانده شوم، باز
هم تنهایت نمی گذاشتم؛ چه رسد به اینکه این اتفاق فقط یک بار می افتد.
دیگری گفت که ای کاش می شد هزار بار کشته شوم و باز زنده شوم و دوباره کشته شوم؛ ولی این بلا از تو و جوانانت دور می گشت.
گفتند و گفتند تا روشن شود که حتی یک نفر هم از آن جمعامام حسین علیه السلام را رها نمی کنند.
اما در آن جمع یک نفر تردید داشت. تردیدی متفاوت، تردیدی نوجوانانه، تردیدی که نه از سر ترس که از سر دلیری و بی باکی بود.
آن شب قاسم سیزده ساله تردید داشت که آنچه عمویش گفته، شامل حال او هم می شود یا فقط برای بزرگ تر هاست؟
قاسم طاقت نداشت تردیدش را پنهان کند و رازش را در دلش پنهان کند.
وقتی امام حسین علیه السلام به آن جمع فرمودند که فردا همگی آن ها به
شهادت می رسند، قاسم از امام پرسید که آیا او هم در شمار شهیدان خواهد
بود؟
او در زمان شهادت پدرش امام حسن علیه السلام خیلی کوچک بود از این رو نزدامام حسین علیه السلام بزرگ شده بود.
قاسم برای امام حسین علیه اسلام خیلی عزیز بود، به همین خاطر، آن شب جواب دادن به سؤالش برای امام سخت بود.
شاید امام می خواستند از آنچه در دل قاسم می گذشت خاطر جمع شوند برای همین هم از او پرسید چنین مرگی را چگونه می بینی؟
انگار می خواست جوابی بدهد که برای همیشه در گوش تاریخ بماند.
او که جوابش را به امام داد،امام حسین علیه السلام فرمود: آری، تو نیز در میان شهیدان خواهی بود.
می گویند بعد از شهادت علی اکبر، قاسم نزدامام حسین علیه السلام رفت تا از ایشان اجاز بگیرد، اما امام هربار رفتن او را به تأخیر می انداخت، تا این که بالاخره در برابر اصرار زیاد او اجازه داد و به جمع شهیدان کربلا پیوست.