صدای خروس سگ الاغ (داستانک بجه های بی ادعا)
شلمچه بودیم!
شیخ اکبر گفت: (( امشب نمیشه کار کرد. می ترسم بچه ها شهید بشن.)) تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر میکردیم که صالح کفت: ((یه فکری!)) همه سرهامون رو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یک متر از بلدوزر ها دور شدیم.
رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمیشد. انگار بیابون ارواح بود. فاصلمون با عراقیا خیلی کم بود اما هیچ سروصدایی نمیومد. دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرماندمون بود گفت: ((یک… دو… سه… .)) هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله به پا کرد. هر کسی صدایی از خودش در میاورد. صدای خروس، سگ، بز، الاغ و…
چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کارافتاد. جیغ و دادمون که تموم شد پوتینارو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا. ما می دویدیم و عراقیا آتش می ریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم. عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمیدیدن. تا صبح گلوله هاشون رو تو باتلاق حروم کردن و ما به کِیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.