کوچکتر از مورچه
مرد بیابانی از راه دوری آمده بود. شنیده بود- در شهر مدینه- فرشتهای از آسمان بر مردی به نام محمد(ص) نازل میشود و حرفهای خدا را به گوش او میرساند.
مرد دوست داشت پیامبر(ص) را ببیند و حرفهای خدا را از زبان او بشنود.
به مسجد مدینه آمد. دوستان پیامبر(ص) دور او نشسته
بودند و به حرفهای او گوش میدادند. مرد کنار آنها نشست و گفت: «من دوست دارم
حرفهای خدا را بشنوم. به من بگویید خدا چه حرفهایی به شما میزند.»
دوستان پیامبر(ص) از سادگی مرد بیابانی تعجب کردند. پیامبر(ص) آن روز یکی از سورههای کوتاه قرآن را برای مرد خواند:
به نام خداوند بخشندهی مهربان
روزی که زلزلهی بزرگی در زمین اتفاق بیفتد،
و زمین آنچه در درون دارد بیرون ریزد،
و انسان گوید: چه شده است؟
زمین در آن روز خبرهایش را تعریف میکند.
خدا به او فرمان داده است (که تعریف کند).
در آن روز مردم گروه گروه میآیند (تا معلوم شود چه کسانی کارهای خوب انجام دادهاند و چه کسانی کارهای بد).
هر کس ذرهای کار خوب کرده باشد میبیند. هر کس هم ذرهای کار بد انجام داده باشد میبیند.
اشک، چشمان مرد بیابانی را پر کرد. یکدفعه از جا برخاست و گفت: «همین قدر بس است.»
زندگی مرد بیابانی از آن روز عوض شد. هر روز سورهی زلزال را میخواند و میدانست هیچ یک از کارهای خوب یا بد او از بین نمیرود، هر چند کوچکتر از مورچهای باشد.
منبع: مجله پوپک
.
مطالب وبلاکتون واقعا عالی هستن، به ما هم سر بزنید :)