نیما داشت تلویزیون نگاه می کرد، مامانی و بابایی هم در حال صحبت بودن که بابایی به مامانی گفت: خانم بیا بریم یک جای دیگه صحبت کنیم تا آقا نیما بتونه راحت کلاه قرمزی رو تماشا کنه.
همون طور که نیما داشت برنامه رو تماشا می کرد چشمش افتاد به تنگ ماهی
قرمز، انگار ماهی کوچولو ناراحت بود، آخه چند روزی بود کسی آب تنگ رو عوض
نکرده بود.
نیما با خودش گفت: بذار اول برم کمک ماهی کوچولو، بعدش میام
کلاه قرمزی رو تماشا می کنم. برای همین تنگ رو برداشت و رفت طرف آشپزخونه
که متوجه شد مامانی و بابایی دارن صحبت می کنن، نیما نمی خواست به حرف
اون ها گوش بده اما تا اومد برگرده شنید که بابایی می گفت: چشم خانم،
می خرم، اما الان نه، یک کم صبر کن تا حقوق بگیرم... نیما که این چیزها رو
شنید برگشت، چند ساعت بعدش به بابایی گفت: راستی باباجون، من امسال خیلی
عیدی جمع کردم، اما چون می ترسم بی خودی خرجشون کنم می خوام پول هام رو بدم
به شما، اگر لازم داشتین ا ستفاده کنین، هر وقت لازم داشتم بهتون می گم.
مامانی و بابایی نگاهی به هم کردن و زدن زیر خنده. بابایی گفت: چشم پسرم،
حالا من میشم بانک آقا نیما.
منبع:روزنامه خراسان (رضوی) - صفحه آفتاب گردان